امشب سهم من شد اشک

امشب سهم من شد اشک و بغضهایی که در نبودت میترکن چی بگم از دنیایی که شده پر از من هایی که هیچ یک نیم من هم نیستن
از دنیایی که مردونگی رو تو نامرد بودن میبینن

چی بگم وقتی نفسم بند نمیاد از این دنیایی که بی تو باید سر بکنم
چی بگم وقتی دنیا شده سواره و ما شدیم پیاده
چی بگم وقتی صدام با سکوتی که با رفتنت برام جا گذاشتی
چی بگم که نامردانه رفتی پیش خدا
کاش من نیز بی ازار باتو می امدم با سکوتی تلخ اما شیرین

همین الان نوشتم ولی کاش بودی و میدیدی

از چشمهایش اشک سرازیر بود
 
 
 
وقتی طنابـِ دار را دور گردنـِ خاطره هایت انداخت
 
 
 
می لرزید دستهایش
 
 
 
زد به زیر پای خاطره ها
 
 
 
که تا به حال در خود نگه داشته بود
 
 
 
آن همه خاطره یکجا حلق آویز شد
 
 
 
 
به جایش او
اُفتــاد و مُـرد...

به عطش ِ تابستان،
به سفيدى ِ زمستان،
به برگ هاى رقصان ِ پاييز
و به بوى بهارهاى نارنج قسم
كه نقش ِ خيالت
در تار و پودِ وجودم
خانه كرده است...
رهايم كن...رها...
خانه تكانى كن خانه ى دلِ ديوانه ام را...

سکوت نکردم که فراموشت کنم

نمی خواهم از یادم بروی....

اشک نمی ریزم

تا.......

لحظه های نبودنت را ابری کنم

تنها...تنها...

لحظه های با تو بودن را مرور می کنم

و...به تو می اندیشم در ابدیت لحظه ها

نمی دانی چه غمگینم

در این تاریکی شبها

چه بی تابانه دلگیرم

نمی دانی که گاهی عاشقانه

در تب رویای تو آرام می گیرم.

بعضی ها را ، هرچقدر هـم که بخواهی"تمام" نمی شوند..

همش به آغوششان بدهکار میمانی..حضورشان"گـرم" است..

سکوتشان خالی میکند دل ِ آدم را..آرامش ِ صدایشان را کم می آوری..

هر دم ، هر لحظه ، "کم" می آوریشان......

عجـــــــــب طعـــم گسی دارد ..
دروغ هـــــــــايت
وقتـــــــــــی ..
به خورد گوش هــــــــــــايم مي رود
تمام ذهنـــم را جــــــمـــع می کنـــد .. !!



دو رکعت گـريه!


برای خـاطـره هـایم..


يک قنـوت ســکوت!


برای يـادت..


دو سجـده بی قـراری!


برای عشـقِ بربــاد رفتــه..


و يک تشـهد!


برای مــرگ احساسم. . .

ای کــ ــ ـ ـــاشــــ. . . نقشه سرزمینم بـه جـای گــربه شبیه ســـگ بود

تــــــــــــــــــــــــ ــا

مـــردمش به جــای اینهمــه خیـــانت، باوفـــا بودند!

دخترک رفت ولی زیر لب این را میگفت :" او یقینا پی معشوق خودش می اید "

پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود :" مطمئنا که پشیمان شده برمیگردد "

عشق قربانی مظلوم" غرور " است هنوز . .


یک وقتایی هست که...
 
باید لم بدی یه گوشه...
 
و جریان زندگیت رو فقط مرور کنی...
 
بعدشم بگی...

این من بودم که اینقدر تحمل داشتم

دلم کمی خدا می خواهد کمی سکوت.

دلم دل بریدن می خواهد ....

کمی اشک .....

کمی بهت ...

کمی آغوش آسمانی

کمی دور شدن از این جنس آدم

مبهـوت يڪـ شـِڪـست ، مغلوب يڪـ اتِفاق


مصلوب يڪـ عــِشق ، مفعول يڪـ تاوان


خـُرده هايـَش را باد دارد ميبـَرد


و او فقـط خاطراتـَش را مُحڪـم بَغل گـِرفته


بيـا آخرين شاهڪـارت را بيبين


مـُجسمـﮧ اے ساخـتـﮧ اے بـﮧ نـامـ ِ

" مـَـــــــ ن

" شیرین " بهانه بود !


" فرهاد " تیشه میزد .........


تا نشوند .......



صدای مردمانی را که در


گوشش میخواندند :


دوستتت ندارد .....

آدم ها زود پشيمان ميشوند... !


گاهي از گفته هايشان، گاهي از نگفته هايشان...

گاهي از گفتن نگفتني هايشان
و
گاهــــــــــــــــي هم از نگفتن گفتني هايشـــــــان...

 

شـــــغــــل شـــــــريفــــي است

ســــــــــــــوختن بـــــــراي او كـــه لــــــــــــحــظــه اي

برايـــــــــت تــــــــب نكـــــــــــــــــرد

دلـمـ ميـخواهـد زِندگيـ امـ را

مـوقتــاً بــدمـ دســتـ يكـيـ ديگـهـ

بـهشـ بــگمـ تـو بازيـ كــنـ

تا مـنـ بـرگـردمـ نـسوزيـا ...!!

اے کاغذ سپید





کہ همه ے دردهایم را




بہ دوش میکشے ،




یکبار دیگر رویت مے نویسم :
 

 

بی حوصله ام !
دست خودم نیست ...
کمی دلتنگ فردایم !
فردایی که
تو می آیی ؛
... شاید
من نباشم

مصطفی امشبم دلش گرفته اس

رفتم بیرون جایی که لبه پرتگاهه داشتم فقط به رفت اومد ماشینا نگا میکردم  دست خودم نبود اشکم میومد ولی کسی نمیدید جایی که لااقل تو این شلوغیا میتونی بغضتو خالی کنی دلم گرفته اس خداااا چرا کسی نیومد تو زندگیم که برا خودم باشه نه برا....

بعضے حرفا رو نمیشہ گُفـت ، باید خـورد

ولے بعضے حرفا رو ، نہ می شہ گفت ، نہ میشہ خورد

می مونہ ســر دل . میشہ دل تـــنـــگ .میشہ بــــــغــــض .

میشہ ســڪـــوت .

میشہ همون وقتے ڪـہ خودم هم نمیدونم چـہ مَرگمـہ

حــرفــی نیست . . .

فقــط مـی نــویسـم . . .


رفـت . . .


حســی کــه تــو رو دوست میـداشـت

گم كرده ام خودم را
در با تو بودن ،
ميانِ مساحتِ تقويمي كه 
خاطرات را…
روي ذهنم خالكوبي كرده است


  خدای عزیزم

 اون کسی که همین الان مشغول خوندن این متنه، زیباست (چون دلی زیبا داره)، درجه یکه (چون تو دوستش داری بهش نظر کرده ای)، قدرتمند و قوی و استواره (چون تو پشت و پناهش هستی) و من خیلی دوستش دارم. خدایا، ازت میخوام کمکش کنی زندگیش سرشار از همه بهترین ها باشه. خواهش میکنم بهش درجات عالی (دنیائی و اخروی) عطا بفرما و کاری کن به آنچه چشم امید دوخته (آنگونه که به خیر و صلاحش هست) برسه انشا ا... .

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

چیزی برای گفتن ندارم
.
.
.
جز سکوت
سکوتی از جنس لبخند نامفهوم!

پ.ن: نقاشی هایم را خط بزن!

 

من بدبختم : چون یه خانواده خوب دارم و بهترشو می خوام
چون یه خونه خوب دارم و بزرگترشو می خوام
چون یه زندگی عادی دارم و هیجان انگیزشو می خوام
چون هر چی خدا بهم می ده بازم کم میارم
چون یه بدن سالم دارمو از یه سر درد کوچیک می نالم
چون باید کار بکنم /درس بخونم /یا اصلا کاری نکنم
چون عشق یه نفر برام کافی نیست
چون به هر چی ایمان میارم بیشتر کافر میشم
چون تو خوشی غرقم و هوای ناخوشی می کنم

 
شیشه ای می شکند ...

 
 
یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟

 
 
مادری می گوید...شاید این رفع بلاست

 
یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی

 
 
مثل یک کودک شیطان آمد، شیشه ی پنجره را زود شکست.

 
 
کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرورشکست،

 
عابری خنده کنان می آمد...

 
 
تکه ای از آن را بر می داشت...

 
 
مرحمی بر دل تنگم می شد...

 
 
اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت،

 
 
قصه ام را نشنید... از خودم می پرسم

 
 
آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟

 
 
دل سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا

خدایا... دستامو هربار به روت باز کردم...
تو توش یه عروسک گذاشتی...
خیلی عروسکامو دوس داشتم...
ولی هر بار به زور اونارو ازم گرفتی....
منم زل زل نگات میکردم...
اشکام دونه دونه میومد...
ولی هیچی بهت نمیگفتم...
خدایا... تو که جای حق نشستی...
ولی چرا اونارو ازم گرفتی...؟
چرا اونارو بهم میدادی...؟
میخواستی ببینی امانت دار خوبیم...؟
بعد گرفتن اونا هنوز نفهمیدی...؟
خدایا این عروسکم میگیری...بگیر باشه....
ولی زل زل نگات میکنم...
مثه بارون اشک میریزم...
که یه قول باید بهم بدی...
که همون قدی که من این عروسکو دوس دارم ...
دوسش داشته باشی...
خدایا همونجوری که من تنهاش نمیذارم ....
توهم تنهاش نذار....
همیشه پشت و پناهش باش....
ولی خدایا...
دیگه دستامو بالا نمیارم...
که تو باز یه عروسک بذاری توش.....

راه میروم روی برف هایی که از دیشب باریده است...

اشک هایم صورتم را داغ میکند...

خوبی برف این است که هر کس چهره ی سرخ مرا میبیند...

میگوید:

هوا بیرون خیلی سرد بود؟!



از قـسمت و حکـمت

حــرف مـی زنـند

آنـهایی که اصلا

معــنای ِ طـاقـت را نمی دانند

یـک وقـت هـایـی
یـک چـیـزی بـیـخ ِ گـلـوی ِ آدم را مـی چـسـبـد
حـرفـی
فـریـادی
بـغـضـی
اگـر آزادش کـنـی
حـسَـش تـصـاعـدی بـالـا مـی رود
نـگـهـش دار ...!!



فـرض کـن بــه عـکــاس بـگـویــــــــم :

تـارهـای سـپـیــــــد را سـیــاه کـنـــــــد.....

و چـیـــــن و چـروك هـا را مـاسـت مـالـــــــی...

و حـتـی از آن خـنـده هـا کـه دوسـت داری بـرایـم بـکـارد،

بـاز هـم از نـگـاهـــــــــم پـیـداسـت چـقــــدر ...

بـه نــبـــودنـــت خـیـره مـــانــــــده ام...


اینـجا نقـطه صفـر اسـت!
اینجـا از فـکر تـو ،هـرچـه جمـع میـزنم،هـرچـه کـم میکـنم
فـرقی نـمیکـند!
اینجـا روز و شب دیگـر معنـا نـدارد
اینجـا "قـطب" دلتـنگیـست و مـرز بـی کسی
اینجـا بـرای بـا تـو مانـدن، گمـرکی میگـیرنـد!
... اینجـا همـه چیـز نسـبی ست
اینجـا خود پـرستی بـازارش از محبـت گرمتـر است،
اینـجا نقـطه صفـر اسـت
اینجـا دل ها یـخ می بـندنـد و دسـت هـا هم…
اینجـا،فقـط اینجـاست!
اینجـا دروازه های رویــا بستـه ست و بـال های انـدیشـه شکسـته...
اینجـا نـقاش هایمـان کورنـدُ شاعـرانـمان دروغگــو!
اینجــا حقیـقت نـایـاب شـده!
کـاش می شـد، بـــروم...
اینجــا،جــاده ها بـن بـستـند

خیلی سخته باورم شه که تو پیشم دیگه نیستی
بگو که هنوز چشاتو رو به عشق من نبستی...
چشم من میگه تو رفتی اما قلبم میگه هستی!!!!!!!!
حالا که همش خیاله بزار دستاتو بگیرم
بزار تو فرض محالم با تو باشم تا بمیرم
بزار عاشقت بمونم... 
حالا که همش تو رویاست نزار دلتنگت بمونم

حرفهایم را تعبیر میکنی ، سکوتم را تفسیر ، دیروزم را فراموش ،

فردایم را پیشگویی

به نبودنم مشکوکی ، در بودنم مردد ،

از هیچ گلایه میسازی ، از همه چیز بهانه

من ؛ کجای این نمایشم ؟

لعنت به دوری و دلتنگی


لعنت به دنیایی که مرا از نگاه فیروزه ای چشمانت به دور انداخته


لعنت به دنیایی که حسرت لطافت اطلسی دستانت را نثارم کرده


لعنت به این دلتنگی


دارم نفسهای آخر را بی تو میکشم . .


... کجایی ؟؟


نفس کم آورده ام


نجاتم بده


کمی نفس


کمی زندگی


کمی بودنت را نثارم کن

 

و نجاتم بده


 

هـــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـــــیس


به ســـــــایه ات بــــــــــــــــگو آهــــــــــــــسته رَد شـــــــــــــــود


دلـــــــــــــــم تـــــازه آرام گــــــــــــــرفته...

چــرا آدمـــا نمیـــدونن بعضــــــــی وقتهــــا خـــــداحافـــــظ یعنـــــــی :
" نــــذار برم "
یعنـــــــی بــرم گــــردون
سفــــت بغلـــــم کـــن
ســـــرمو بچـــــسبـــون به سینــــه ت و
... بگــــــو :
"خدافــــظ و زهــــر مـــار!!!!!!!
بیخــــــود کــــردی میگی خدافـــــظ
مگـــــه میـــذارم بــــری؟!!
مــــــگه الکیــــــــه!!!!"

چــــــــرا نمیـــــفهمـــــن نمیخــــــــوای بری؟!!!
چـــــــــرا میـــــــذارن بــــری..................

کـــاش یکیــــ پیـــدا می شــــد


که وقتــــی می دیــــد گلــــوتـــــ ، ابـــــر داره و چشـمـاتـــــ ، بــــارون



جـــای اینکـــه بپــرســـه : چـــته ؟ چـــی شــده ؟ چـــرا ؟



بغــــلتـــــ کنــــه و بگـــــه : گـریـــه کــــن ... !

 

آهـــای تویی کــه میگـــی بایه نگاه به چشـمای طــــرف عاشقــش شـــدم!!
تــاحالا
تــو چشمـــای مـــادرت نگاه کـــردی تــا معنـــی عشقــــو بفهمــــی؟؟


این همه حسود بودم و نمیدانستم...
به نسیمی که از کنارتو...
موذیانه می گذرد...
به چشم های آشنا و پر آزار، که بی حیا نگاهت میکند...
به آفتابی که فقط تلاش گرم کردن تو را دارد٬ حسادت میکنم...
من آنقدر عاشقم
که به طبیعت بد بینم...
طبیعت پر از نفس های آدمیاست...

که مرا وادار میکند حسادت کنم...
به تنهایی ام..
به جهان...
به خاطرهای دور از تو...

ضبط صوت را از کنار سرش برداشت.

رو به پیرزن کرد و گفت:

... « بیدار شو، بیدار شو زن، آخر صداس خروپوفت رو ضبط کردم، دیگه نمیتونی انکار کنی.»
...
اما پیرزن بیدار نشد.

شب که می شد، پیرمرد با صدای ضبط صوت به خواب فرو رفت